ما از دستیار هوش مصنوعی فارسی زیگپ خواستیم که یک فیلمنامه کمدی برامون بنویسه. اونم اینکار برای ما انجام داده. بریم ببینیم داستان این باغبان بیدست و پا چجوری از آب در میآد.
این داستان درباره یک باغبان به نام امیر است که به خاطر بیدقتی و بیبرنامگیاش، با مشکلات خندهداری در باغش مواجه میشود. او تصمیم میگیرد با کمک دوستانش، یک باغ زیبا بسازد، اما هر بار که تلاش میکند، اوضاع بدتر میشود.
صحنه ۱: باغ امیر
(امیر در باغش ایستاده و به گلها و درختانش نگاه میکند. او با خود صحبت میکند.)
امیر: (با خود) خب، امیر! امروز روز بزرگیه. میخوای باغ رو بهشت کنی! فقط کافیه یه کم تلاش کنی. (به درختان اشاره میکند) شما هم باید همکاری کنید!
(امیر شروع به آبیاری گلها میکند، اما ناگهان شلنگ آب به سمت او میچرخد و تمام لباسش خیس میشود.)
امیر: (با خنده) اوه، عالیه! به نظر میرسه که من هم یه باغبان خیسخوردهام!
آبپاشی یا آبپاشی؟
(امیر تصمیم میگیرد از یک دستگاه آبپاش اتوماتیک استفاده کند. او به فروشگاه میرود و یک دستگاه آبپاش میخرد.)
امیر: (به فروشنده) این دستگاه چطوری کار میکنه؟
فروشنده: (با لبخند) خیلی سادهست! فقط کافیه به برق بزنی و تنظیمات رو انجام بدی.
امیر: (با اعتماد به نفس) اوه، این که خیلی راحته!
(امیر دستگاه را به برق وصل میکند، اما به جای آبپاشی، دستگاه شروع به پخش موزیک میکند.)
امیر: (با تعجب) چی شد؟ من نمیخواستم رقص آبپاشی راه بندازم!
(دستگاه به پخش موزیک ادامه میدهد و امیر ناچار میشود برقصه.)
امیر: (با خنده) خوب، حداقل میتونم به عنوان یک باغبان رقصنده شناخته بشم!
صحنه ۲: کمک دوستان
(امیر به دوستانش زنگ میزند و از آنها میخواهد که به او کمک کنند.)
امیر: (در تلفن) سلام بچهها! میتونید بیاید و به من کمک کنید؟ باغ من به یه معجزه احتیاج داره!
دوست ۱: (با خنده) باغت یا خودت؟
دوست ۲: (با شوخی) بزار بیایم ببینیم چه بلایی سر باغت آوردی!
(دوستان امیر به باغ میآیند و با دیدن اوضاع میخندند.)
دوست ۱: (با خنده) امیر! اینجا که بیشتر شبیه یک جنگل وحشی شده تا باغ!
امیر: (با خجالت) آره، میدونم. ولی من میخواستم یه باغ زیبا بسازم!
تجربههای باغبانی
(دوستان تصمیم میگیرند به امیر کمک کنند. آنها شروع به کار میکنند، اما هر بار که چیزی را درست میکنند، اوضاع بدتر میشود.)
دوست ۲: (در حال هرس کردن درختان) امیر، این درخت خیلی بزرگه! باید هرسش کنیم.
(دوست ۲ ناگهان پایش لیز میخورد و به سمت درخت میافتد.)
دوست ۱: (با خنده) خوب، حالا درخت به جای هرس شدن، داره دوستی پیدا میکنه!
(امیر و دوستانش میخندند و به کار ادامه میدهند.)
امیر: (با جدیت) بچهها، بیایید تمرکز کنیم! باید این باغ رو نجات بدیم!
(دوست ۱ به امیر میگوید که باید گلها را بکارند. اما او به اشتباه بذرهای فلفل تند را میکارد.)
دوست ۱: (با تعجب) امیر! این گلها نیستن، اینا فلفل تند هستن!
امیر: (با خنده) خوب، حداقل میتونیم سالاد تند درست کنیم!
صحنه ۳: جشنواره باغ
(امیر تصمیم میگیرد که یک جشنواره باغ برگزار کند تا دوستانش را دعوت کند و باغش را به نمایش بگذارد.)
امیر: (با هیجان) بچهها! ما باید یک جشنواره باغ برگزار کنیم! همه باید ببینند که چقدر باغ ما زیبا شده!
دوست ۲: (با شوخی) یا اینکه ببینند چقدر خراب شده!
(روز جشنواره، همه دوستان و همسایهها به باغ میآیند. امیر با لباسهای رنگارنگ و یک کلاه بزرگ به استقبال آنها میرود.)
امیر: (با انرژی) خوش آمدید به جشنواره باغ ما! امیدوارم از دیدن باغ لذت ببرید!
(همه با دیدن باغ و اوضاع خندهدار آن میخندند.)
دوست ۱: (با خنده) امیر! اینجا که بیشتر شبیه یک نمایش کمدی شده تا جشنواره!
باغبان واقعی
(در حین جشنواره، امیر متوجه میشود که دوستانش چقدر از اوضاع خندهدار لذت میبرند و تصمیم میگیرد که به جای نگرانی، از لحظهها لذت ببرد.)
امیر: (با لبخند) خوب، شاید باغ من به اندازه کافی زیبا نباشه، ولی حداقل ما اینجا با هم خوشحالیم!
(همه با هم میخندند و جشنواره به یک روز شاد و پر از خنده تبدیل میشود.)
دوست ۲: (با شوخی) امیر! تو شاید باغبان خوبی نباشی، ولی مطمئناً یک کمدین عالی هستی!
امیر: (با خنده) خوب، شاید باید به جای باغبانی، به کمدی فکر کنم!
صحنه پایانی:
(جشنواره به پایان میرسد و همه دوستان امیر با خنده و شادی به خانه میروند.)
امیر: (با خود) شاید باغ من بهشت نشه، ولی با این دوستان، هر روز یک بهشت جدید دارم!
(امیر به باغش نگاه میکند و با لبخند میگوید.)
امیر: (با خود) خوب، حالا وقتشه که برای سال آینده برنامهریزی کنم!
(و با این فکر، امیر به کارش ادامه میدهد و داستان به پایان میرسد.)
پایان
این داستان با لحنی دوستانه و محاورهای، به چالشهای خندهدار یک باغبان بیدست و پا میپردازد و نشان میدهد که گاهی اوقات، مهمترین چیز در زندگی، لحظات خوشی است که با دوستان به اشتراک میگذاریم.